مرد خسیسی، خربزه ای خرید
تا به خانه برای زنِ خود ببرد.
در راه به وسوسه افتاد
که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم
داشت که دستِ خالی به خانه برود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و
با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ
خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه
میگذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی
از اینجا گذشته است، و چنین کرد
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست
و گفت، گوشتِ خربزه را نیز میخورم تا
گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت
بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند...
سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:
این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز
داشته است... و در آخر تُخم خربزه و
هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت:
اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است.
و اینگونه این ضرب المثل اکنون #نَه_خانی_آمده_و_نَه_خانی_رفته است
سر زبانها افتاد...